با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود. دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش. با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟ -:سلام مامان.شما خوبین ؟ -:اره مادر خسته نباشی. رمان برگزیده جشنواره خاتم الانبیا. _شهرکوچک خیس من....
داستان بلند شهر خیس شهروز براری
داستانک. پندآموز ، اقای فاق بلند .
برم ,مادر ,سلام ,هم ,مامان ,گوشی ,از کاغذای ,و از ,نگاهم و ,تلفن نگاهم ,کاغذای روی
درباره این سایت