محل تبلیغات شما



و حواشی بسیاری را بهمراه داشت  //  شهروز براری صیقلانی نویسنده ایرانی سبک خاص مدرنیته با اثری بنام شهر کوچک خیس ما!.  در بین صد و هشتاد و شش اثر رتبه اول را برند شد .  لینک داستان حقیقی از اجنه و ناشناخته ها . اینجا کلیک کنید.


شهر خیس کوچک ما[۱] مجموعه دوازده داستان از شهروز براری صیقلانی ست موضوع این آثار اجتماعی‌ست و نویسنده ضمن انتخاب روش واقع‌گرایانه برای بیان اغلب داستان‌ها و فراواقع‌گرایی برای برخی داستان‌ها، مسائل انسان مدرن و البته هنوز پایبند به سنتهای بومی را در گذار از جامعه سنتی نشان داده است. مشخصه‌های مشترک این داستان‌ها عبارتند از: تشخص جغرافیا، فرهنگ بومی، رفاقت و مهر و دوستی، باورهای عامه، دلبستگی به خاطرات، عدم قطعیت و مصائب مردم فرودست به ویژه در محله های اصیل و قدیمی شهر رشت . 

 

مکان یازده داستان این مجموعه به وضوح در مناطق مختلف شهر رشت می‌گذرد. جغرافیا در بسیاری از این داستانها خود را به صورت برجسته نشان می‌دهد. چنانچه در بعضی آثار همچون در اثر محله ی ساز ساغر _ و در غروب بی چتر خیابان شیک _ مکان جزء قطعی و موثر آثار شمرده می‌شود و بدون توصیف مکان اصولا داستان‌های مذکور معنایی ندارد.

 

هر چند به نظر می‌رسد نویسنده در داستان در چه دنیایی بوده که به اشاره از سست شدن پیوندهای خانوادگی سخن گفته، اما در همین اثر نیز در نهایت همسر پیری که شوهر بیمارش را از سر خستگی تنها گذاشته و رفته به خانه باز می‌گردد. عصبیت قومی به ویژه در داستان به ( کلاه فرنگی) خیلی نامردی بیشتر هویداست: هر سال باید می‌رفتم. پدرم می‌گفت: نکنه یه وقت یادت بره و نیایی؛ اون‌وقت استخونای مادرت تو قبر می‌لرزه.»[۲] راوی شخصیتی‌ست که از زادگاهش کنده و در شهری دیگر به کار مشغول است. او با اینکه هنوز به باورهای عامیانه خانواده احترام می‌گذارد، اما چنان از دیار خود بریده گویی نه به زادگاهش در محله ی ضرب رشت تعلق خاطر دارد و نه که به سوی شهری ناشناخته در حال حرکت است. این فاصله که بیشتر فرهنگی‌ست و از دوری او و گذشته‌اش حکایت می‌کند، سبب می‌شود دوست قدیمی‌‌اش را که اینک راننده شده، نشناسد. و خود را به او غریبه‌ای معرفی ‌کند که آمده به دوستی قدیمی سر بزند. راننده دلگیر از غریبگی داریوش، هنگام خداحافظی نوار صدای گیتاری را که خودش نواخته توی دستهای مسافرش می‌گذارد و می‌گوید، به شهروز بگو خیلی نامردی. در این داستان، پیوندهای مستحکم خانوادگی و احترام به بزرگان، آنجا  که پدر، با چنین جملاتی پسرش را خطاب قرار می‌دهد، به خوبی آشکار می‌شود: می‌دونم این حرفا با فکر و خیال تو سازگار نیست. اما هرچه باشه، مادرته، خیلی به پات زحمت کشید. می‌شه به خواستش عمل نکنیم؟ به گردنت حق داره. البته به گردن همه‌مون حق داره. حالا هر طوری شده بیا.»[۳]

 

 

 

 

.»[۳] چنین جملاتی که حاکی از استمرار احساس خویشاوندی در روزگار غریبگی‌ست، در داستان‌ در غروبی رنگ‌پریده نیز خود را نشان می‌دهد. این داستان که می‌توان آن را تلنگری به انسان غافل امروز دانست، از مردی سخن می‌گوید که در آخرین روزهای زندگی‌اش راه می‌افتد تا پاسخ محبت‌های رفیقی ارمنی را با تجدید دیداری دوستانه بدهد. چشم مشتاق و پر ولع مرد بیمار بر در و دیوار شهر می‌گردد و در خاتمه دریغ او از شنیدن این  حرف: هفته‌ی پیش خاکش کردیم. اتفاقاً چند وقت پیش هم که با بچه‌ها نشسته بودیم پهلوش، از تو حرف می‌زد. همه‌اش می‌گفت: به جون شهروز پسرم، خیلی دوست دارم ببینمش.»[۴]

 

کارگران و روشنفکران دو دسته از شخصیت‌های تکرار شونده داستان‌های شهر خیس و کوچک ما ، هستند. اغلب داستان‌ها گرچه از منظر نگاه روشنفکری اهل مطالعه و علاقه‌مند به ادبیات نوشته شده‌اند، حکایت از دلبستگی نویسنده به مردم زحمت‌کش و به ویژه کوچه پس کوچه های شهر رشت دارد. گرچه در آثار این نویسنده خواننده اصولا با هیچ شخصیت پلشتی برخورد نمی‌کند و حتی خاقانی داستان در مکانی مقدس نیز انسانی قابل ترحم ترسیم می‌شود، اما به ویژه وقتی پای کارگران به میان می‌آید، نگاه داریوش همدلانه می‌شود. گلالی و برد

داستان _علی لحاف دوز _ نمونه‌های چنین شخصیت‌هایی هستند. شین براری حتی در داستان سارقان بازار زرگران _ انی را نیز که به نظر می‌رسد از سر فقر به کج‌راهه رفته‌اند، با نگاهی مهربانانه می‌نگرد. در این داستان، چند راهزن پس از وقوف بر فقر و استیصال طعمه‌های خود، از برداشتن اموال فقیرانه مسافران منصرف می‌شوند عاقبت ناگهان بر حسب یک اتفاق سر از سرقت از طلافروشی های شهر در می آورند. در داستان کابوس‌های ارمنی بولاق نیز دستکاری کنتور برق به منظور نپرداختن هزینه آن از سوی فقرا روا داشته می‌شود.

 

[۱] . شین براری ، شهر کوچک رشت ، نیماژ، ۱۳۹۵، ۱۸۲ صفحه.

لینک ویژه رمان نویسی شین براری صیقلانی

[۲] . همان: ص۷٫

لینگ ماوراءالطبیعه اینجا کلیک کنید

[۳] . همان: ص ۷٫

 

[۴] . همان: ص ۲

 

 

 

 

 

 

 


اپیزود هاجر از داستان بلند شهر خیس بقلم شهروز براری صیقلانی

 

 

ایران_ زیر دریاچه ی بزرگ _خزر، شرق سرزمین سبز گیل_گیلان. در حاشیه ی رودخانه ی ارام و باوقار لنگ_لنگرود. خانه ای روستایی نیمه شب بطرز مرموزی آتش میگیرد و جزء تلی از خاکستر چیزی باقی نمیماند . 

هاجر تا به خودش آمد تمام زندگی و روزگارش را طعمه ی شعله های سرکش آتش یافت ، و خواست تا کاری کند اما دیگر دیر بود و کار از کار گذشته بود . 

 

مدتی بعد

رشت این شهر خیس، سمت رودخانه ی زر ، در پیچ و خم محله ی ضرب ، درون باغ هلو 

   هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار و مونس او ، کنارش بماند . او تمام زندگی اش را یک شب ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ، خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شد. خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته. و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?! هاجر از اشک صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند كرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکارش. و از سوال خانم دیبا پریشان گشت. او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال شد . برای اولین بار به درستیه این هجرت شک میکند . در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه . به خیالش ارباب شده و من رعیت . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم!،، دیوار کوتاه تر از من ندید. ای هاجر ابله ، دیدی! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن! همش چوبِ سادگی خودمو میخورم ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم ولی عبرت نمیگیرم.این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرف خامم کرد و بهم یه مشت امید واهی فروخت! هی ، مادرجاااان روحت شاد همیشه میگفتی که این مادرمشت کریم، مثل مار خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کجا میرفتم؟ ناچار بودم هیچکی بهم حتی محل نمیزاشت. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنم که! باشه! ایراد نداره! اینم میگذره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه میدونم امید منو ناامید نمیکنه. به مو میرسونه ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، دیبا از قاب پنجره ی قدی بسوی درختان هلو خیره مانده و در افکارش غرق شده به این فکر میکند که»

ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد. زیرا باغ به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد. دیبا در دلش میگوید؛ 

 _ﮔﻮﯾﯽ ﻋﻤﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍﯾن پنجره روی به ﺑﺎﻍ، ﮔﺬﺷﺘﻪ است. و من چه زود از کودکی به پیری رسیده‌ام. ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ، ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ اکنون ، پرواز است ، خسته ام از خستگی ه‍ایم ، من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که روح در این کالبد همچون برگ زردی‌ست که از شاخسار این جسم خاکی جدا و محکوم خزان خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ، به نسیمی غمناک ، از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد اما این منه در من، چیزی فراتر از یک شاخه و چند برگ است. درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. درپس خزان زندگی تنها یک روح فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگـان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفیدی بودم و بذر خوشبختی را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ٬ ﺁﺭﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ،ﻣﯿﺪادم ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

 

شب فرا میرسد

هاجر در سکوت دلهره آوری پشت قاب پنجره ی آشپزخانه خیره به آسمان شده و در نظرش چهره‌ی نیمرخ و هلال شکلِ ماه ،ابتدا محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی باغ هلو براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد. تا بعدتر با شیب و اِنحنایی باریک و ملایمتر از سمت کارخانه ی متروکه ی ابریشم بافی دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند، از پشت سر برخلاف مسیر جریان آب در رودخانه ی زر جاری شده و پیش بیاید، تا آسمان بی سقف شهر را را پُـر کند . کمی آنسوتر درون باغ متروکه ی ابریشم بافی صدای شکسته شدن شاخه های خشکیده ی درختان توت بگوش دخترک نوجوان نیلیا میرسد گویی شخصی ناشناس در دل باغ قدم میزند و شاخه های به زمین افتاده در متن باغ زیر قدم هایش یک به یک میشکنند ، 

نیلیا با ترس از مادربزرگش میپرسد؛ 

مادرژونی چی داره توی باغ راه میره؟

–نمیدونم دخترجون ، به ما ربطی نداره ، نباید کنجکاوی کنی 

–مادرژون. یه سوال کوچورو بپرسم؟

_چیه؟ بپرس؟ 

_پس چقدر صبر کنم تا بازم درختای باغ سبز بشن و جوونه بزنن تا از شکوفه هاشون توت در بیاد؟! دلم واسه عطر شکوفه هاش و پروانه ها تنگ شده 

_باید روزها بیآند و برند تا خزان قدم ن از باغ ابریشم عبور کنه و بعدش زمستان وارد باغ بشه و برف بیاد و همه جا سفید بشه ، بعد اینکه برف ها آب شدن کم کم و یواش یواش زمستون هم از باغ خارج بشه و بجاش نسیم خوش لای شاخه ها بپیچه و صدای خوش پرنده ها شنیده بشه تا بهار بیاد و با مهربانی باغ رو در آغوش بکشه 

–مادرژونی الان بیرون این باغ و سمت بازارچه‌ی چوبی تقویم بکجا رسیده 

_آخه دخترجون ، این چه سوال عجیبی هست که از مادربزرگ پیر و بی سوادت میپرسی ، تقویم که در حال راه رفتن نیست که بخواد توی کوچه پس کوچه های رشت راه بره

–خب پس چطوری حرکت میکنه

_نمیدونم از دستت با این سوالای عجیب غریبت چه کنم . منو گیج میکنی . طوری که هرچی هم بلد بودم از یادم میره ، من نمیفهمم چی چی داری میپرسی ازم ، فقط اینو میدونم که تقویم دیواری توی دکه های چوبی بازارچه ی کنار رودخانه ی زر هیچ فرقی با تقویم توی یه بغالی کوچیک توی محله ی ساغر نداره ، و هردوشون هم الان به پاییز سال ۷۷ رسیدند

–خب پس لابد حرکت میکنند که میتونن به فصل پاییز و زمستون برسند . حالا بهم بگو که پاییز و زمستون کجای این سرزمین و دنیا هستند که تقویم های این شهر میتونن بهشون برسند

 _وااای ، دیوونم کردی دخترجون ، مگه پاییز و زمستون اسم محله یا مکان خاصی هستش که تقویم قدم ن بره و بهشون برسه 

–پس چرا چند لحظه پیش گفتی که باید منتظر بمونم تا پاییز و زمستون قدم ن از باغ ابریشم ما عبور کنند ؟ پس منو گول میزنی مادرژون؟

(از دل تاریک و مرموز سیاهی درون باغ توت صدای زمزمه های مبهمی بلند میشود ، صدای شکسته شدن چوبهای خشکیده‌ی افتاده بر زمین واضح بگوش میرسد ، گویی موجودی ناشناس پنهانی و در خفا داخل باغ مشغول دویدن بین درختان توت است و هر از چند گاهی نیز قهقهه‌ی پلید و بدیومنش در فضای متروک باغ طنین انداز میشود.)

_من میترسم مادرژون. یهویی یادم اومد که این صدای خنده رو توی خوابم شنیده بودم آخه من خواب عجیبی دیده بودم 

_چه خوابی؟ خب بازم خیالبافی هات شروع شدش؟ 

– نه مادرژون بخدا راست میگم ، توی خوابی که دیدم اولش هوا روشن بود و تمام درختای باغ یه قلم به دست گرفته بودن و روی متن سفید باغ شعر مینوشتن

_دخترجون درخت که دست نداره چطور قلم به دست گرفته بود؟  

_خب با شاخه های بلندش قلم رو نگه میداشت ، اصلا اینا که مهم نیستن. اتفاقی که بعدش افتاد مهمه. یهو همه جا تاریک شد مثل الان که باغ سیاه و مرموزه ، بعدش یه موجود پلید و زشت با یه عبای سیاه توی باغ راه میرفت و یک به یک درختای سرسبز باغ رو زنجیر میکرد و خودش پشت درختا غیب میشد ولی من دشنه ی بلندش رو میدیدم که ازش خون میچکید ، و به هر درختی که میرسید دشنه اش رو فرو میکرد توی قلب درخت و قلم از شاخه های سبز درختای توت می افتاد و از تمام برگهای سبزشون خون میچکید زمین . اون شب توی کابوسم هشتاد تا درخت رو به قتل رسونده بودش حتئ به درختچه ها و نهال های کوچک هم رحم نمیکرد 

–خب حتما تب داشتی چنین کابوسی دیدی . 

_نه مادرژونی من حالم خوب بود هیچ تبی هم نداشتم آخرش میدونی چی شد ؟

–حتما آخرش از خواب پا شدی 

_ هم آره و هم نه. چون قبل اینکه بیدار بشم یه باغبون با لباس سبز و لبهای خندون اومد با دیدن اون همه قتل عصبانی شد و جلوی اون موجود پلید و سیاه رو گرفت ، بعدش بود که من بیدار شدم . اما!. 

_اما چی؟

–اما وقتی پاشدم رفتم توی باغ تا قلم هایی که از دست درختا به زمین افتاده بودن رو جمع کنم ولی بجای قلم زیر درختهای توت پر از برگهای خشکیده و زرد بود 

_اگه به بهار ایمان داشته باشی میبینی که باز بذر های خشکیده ی زیر خاک با نسیم بهار و صدای بلبل جوانه میزنه و سر از خاک بیرون میارند و سوی نور قد میکشند

_مادرژونی پس اگه بهار بشه باز این باغ خوشگل میشه؟

_امیدت به خدا باشه 

–مادرژون باغ ما چرا باغبون نداره؟ 

_باغبان داشت یه زمانی ولی قصه اش درازه.

(نیلیا درحالیکه دستانش زیر سرش و سرش را نیز بروی پای مادربزرگش گذاشته به خواب میرود.

 

آنسوی محله ی ضرب 

خانم دیبا از پشتِ هاله‌ای پُـر از ابهام ظهور کرده و شروع به قُرقُر زدن میکند، راجع به چیز ثابت و مشخصی حرف نمیزند ، بلکه در خصوص کلیات گلایه دارد. هـاجر از پشت قفسه‌ی کتابها، به صدای دیبا گوش میدهد، گویی خانم دیبا ، متوجه‌ی حضورش در سالن نشده، هاجر سولفه‌ای نمایشی میکند تا حضورش را اعلام کند، گوشهای خانم به حدی سنگین است که به هیچ وجه متوجه‌ی سولفه‌ی هاجر نمیشود. هاجر آرام و بیصدا ، از پشت قفسه‌ی کتابها بیرون می‌آید ، و پشت سر دیبا ، راست و سیخ می‌ایستد، دیبا که مشغول قرقر زدن است ، ناگاه برمیگردد و از دیدن هاجر شوکه میشود ٬ هاجــَـــــر؛♪واای ببخـشید خانوم‌جان، ترسوندمتون؟ بخودا(بخدا) خانم جان اصلا قصد ترسوندنتون رو نداشتم. فقط یهویی عمدی بود ®خانم دیبا نگاهی تلخ و از بالای عینکش به سرتاپای هاجر میکند

دیبا؛ یعنی چی که قصدی نداشتم، عمدی بود؟ بازم که شروع کردی به پرتو پلا گفتن. باید بگی قصد بدی نداشتم. یا که از عمد نبود.

 ه‍ٰ ج؛ آهاا ، یعنی بله، همینی که شوما میگی درسته. خانم جان با من امری ندارین؟

  دیبا؛ نه ، عرض خاصی نیست، بفرمایید برید به کارای روزمره‌تون برسید. 

 هٰ‍ ج؛ هاٰ؟ یعنی چی فرمودین؟ رومه؟ کدوم رومه؟ من که رومه ندارم. 

 دیبا؛ روزمره، یعنی روزانه.

  هٰ‍ ج؛ ه‍ی خانم جان کدام کارای روزمنره(روزمره)! والا از خودا که پنهون نیس، از خلق خودا چه پنهون، من مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم.نه از رفتن کسی دلگیر. بی کسی هم عالمی داره .خدایا اونقدر تو خودم ریختم که از سرمم گذشت. خوداجان، دارم غرق میشم پس دستت کجاست؟ هی روزگار، من به درک!،، -خودت خسته نشدی ، از دیدن تصویر تکراریِ درد کشیدن من؟ حرف دلم رو اگه امروز بزنم، اسمش میشه› "حرف دل. اگه نگم فردا میشه"حسرت". اصلا خنوم جان می دونی چیه؟ من از وقتی آتیش به زندگیم افتاد تمام روزگارم عجیب غریب شده ، مثلا همه چیز رو تار میبینم و یهو چشم وا میکنم میبینم مثلا وسط باغ زیر درخت نشستم و اصلا یادم نمیاد چطور و چرا اونجا نشسته بودم و همش گذر زمان رو قاطی میکنم 

دیبا؛_خب کاملا درک میکنم ، امیدوارم خودت بزودی متوجه‌ی یه سری از حقایق بشی ، وگرنه تا ابد همینطور گیج و سردرگم میمونی

 

 

هاجر ،از درب آشپزخانه خارج میشود و درحالی که زیرلب ترانه ای محلی را زمزمه میکند از فضای سالن مطالعه عبورکرده و به هیچ وجه متوجه ی حضور فردی در سالن نمیشود و در پشت درب اتاق خانم دیبا ، میایستد و در دل خود یکبار جمله اش را تمرین میکند . و درب میزند . کمی سکوت. دوباره درب میزند .  

_ چیه چیکار داری؟ 

–خانم جان ،داره شب میشه ، برم درب باغ رو ببندم و قُلفِش کنم؟ 

_خب حالا چرا اونجا ایستادی؟

–؛ خو پس کجا واستم خانم جان؟

_بیا اینجا کلیدارو بردار .

 (هاجر با اصرار ، و بی وقفه دستگیره ی درب را به پایین فشار میدهد اما نمیتواند درب را باز کند ، صدای سلفه های پی در پی خانم دیبا به‌وضوح شنیده میشود او میخواهد به داخل اتاق برود تا کلیدها را از خانم بگیرد. هر دفعه محکم تر دستگیره را میفشارد اما درب اتاق بسته است. سلفه ها شکل معنادارتری میگیرد و هاجر سراسیمه دوباره درب میزند ، و همزمان دستگیره درب را بالا و پایین میبرد ، صدای دیبا واضح تر از قبل بگوشش میرسد )که میگوید؛

_هاجر بهت میگم بیا اینجا ، مگه با تو نیستم ؟

–الان میام داخل خنم جان هیــچ نگرانی به دلت راه نده الان برات یه لیوان آب میارم .

با دودستش به درب ضربه میزند، همچنان دستگیره را با زور به پایین میچرخاند ، سپس، بر درب تکیه میزند ، تا درب را به سمت داخل هول دهد . خیالش مضطرب میشود و از نگرانی نفسهایش تند و کوتاهتر و ذهنش آشفته میشود.عاقبت رو به درب بسته ، دست به کمر می‌ایستد و خودش را به درز بین درب و چهارچوب نزدیک میکند و با صدایی نگران بادرماندگی میگوید؛ 

 

–”(خانم جان اخه درب باز نمیشه.فکر کنم قلفش گیر کرده خانم جان صدامو میشنوی؟ هیچ نگران نباشیدا من خودم العانه جلدی سریع میرم و یه قلف ساز میارم تا شما رو نجات بدم. خنم جان!صدامو میشنوید؟ خنم جان یه چیزی بگید!. یا ابولفضل.یا باب الحوائج.یا جد مشت کریم. بدادم برس! خانم جان ! پس چرا یه مرتبه ساکت شد؟. خانم جان هنوز اونجایید؟؟.حالا چه خاکی برسرم کنم!،. خداا وای خنم جان چرا صدای نفسهاتون نمیاد.)   

خانم دیبا پا روی پای دیگرش گذاشته ،بروی مبل درون سالن مطالعه نشسته و در حال مطالعه ی رومه است ، با تعجب از فراز عینک ، سوی درب اتاقش و هاجر نگاهی می اندازد و با عصبانیت میگوید؛ 

_بسم الله ! هاجر من اینجام ، چی کار داری میکنی؟ چرا با دستگیره درب اتاق داری کشتی گیله مردی میگیری؟ برگرد پشتت رو نگاه کن .

  (هاجر لحظه ای از دستگیره دست میکشد و به آرامی به پشتش نگاه می اندازد و با دیدن خانم دیبا هول میشود و با شرمندگی و خجالت ، گردنش را کج میکندو با دست پاچگی میگوید 

–خنم جان ســَـ سلام. مـــَن، ـمـَــن یهــو ترسیدم که شما. وای زبونم لال.- ببخشید بخودا) ‌. 

–ایراد نداره ، بیا کلیدا اینجاست . در ضمن کلمات رو درست تلفظ کن: قُـــلف؟ قلف دیگه چیه؟ باید بگی قفل. از این به بعد هم خوب یادت بمونه که همه ی کلیدهای این خونه ، یه یدک دارند که همگی با هم توی اون حلقه ی بزرگ کلیدهاست که توی زیرخونه به دیوار اویزان شده. چراغ قوه هم بغل آیینه ی قدی ، بالای جای چتری هستش. حالا برو به کارت برس .  

   هاجر با دست پاچگی ، سرش را تکان میدهد و با صدایی لرزان میگوید

–چشم خنوم جان ، با اجازه . و از پله ها پایین میرود ، و چند لحظه بعد دوباره با استرس و عجله باز میگردد و کلیدها را از روی میز ،جلوی خانم دیبا برمیدارد .‌و سریع از تیر رس خانم دیبا خارج میشود و وارد دل تاریک باغ میشود ، تا از مسیر باریک و سرد بین درختان عبور کند و درب باغ را قفل کند. هاجر به هر دو سمت تاریکِـ مسیر، مشکوک است. و هر قدم که پیش میرود ، سرش را به چپ و راست میچرخاند و با دلهره چشمانش را دقیق میکند، و درون دل ِ تاریکـــ و سیاهِ باغ را ، با نگاهش شخم میزند. . او یک قدم در میان ، با اضطراب به پشتش نیز نگاهی هَراسان میکند . واضح است که از تاریکی میترسد. گویی دیو پلید افسانه ها از دل قصه بیرون آمده و در خیال هاجر، از زمان کودکی تا کنون ، این دیو در لابه لای سایه ی درختان پنهان شده و در تعقیب اوست . حسی در وجودش ، نجوا میکند و موجب بروز این وحشت میشود ، زیرا پی در پی و پرتکرار به وی گوشزد میکند که هم اکنون ، دیو پلید قصه ها با دو چشمان مخوف ، درون سیاهی به وی خیره شده. هاجر درب را با عجله و دستانی لرزان و مضطرب قفل میکند . در حالی که زیر لب با خود زمزمه میکند ، و پیوسته تکرار و تمرین میکند

؛ قفل _قفل-قفل-قفل چای-چای-چای/

و با قدمهایی شمرده به اطرافش نگاه میکند و در مسیر برگشت ، پیش میرود . او به نیمه ی مسیر رسیده. نجوای درونش با سرعت بیشتر و صدایی رساتر فریاد میزند که چیزی پشت سرت ، در تعقیب توست و گویی تنها یک قدم با تصائبت فاصله دارد، پس قدمهایت را سریع تر بردار و هاجر نیز مغلوب نجوای درونش میشود و ناگاه تندتر گام برمیدارد و راه رفتنش تبدیل به دویدن میشود و حین دویدن چشم از پشت سرش بر نمیدارد عاقبت در چند قدمیِ رسیدن به درب خانه ، پایش به شاخه ای گیر میکند و با زانو بر چاله ای کوچک پر از اب و گِل ، مینشیند.  

 کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های فی ایستگاه‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند.  جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، رومه‌ی کیهان را از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌ها را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد 

 

جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های کوتاهو بلند و ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد  هی میخندد  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و با حوصله ی خاصی رومه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، رومه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟ واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی رومه ، میتواند رومه را بخواند؟ پس چرا هرگز پا نمیشود تا رومه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده.  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.  ساعتها بعد

 

کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی از زیر ، یکی را رد می دهد و مشغولِ بافتن رویایش میشود.  

    .♦               

پس از بارش شدید باران در شب قبل ،کلاغ صد ساله ی شهر سر موقع به شهر رسید و نوک کاج بلند وسط باغ محتشم بر لانه اش بروی شاخه‌ی بلند نشست به جوجه اش غذا داد و سپس به کارگرانی که مشغول نصب دکل ها مجی مخابرات در آن نزدیکی هستند قار قار کنان فحاشی میکند سپس در آسمان شهر پرواز کرده و شهر را آشوب زده و آشفته میبیند , شهر از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،بیدار شد. به آرامی عبور و مرورهای سطح خیس شهر آغاز گردیده انگاه درپس عبورِ ابری ضخیم ، از مابین خورشید و زمین، روزنه ای شکفت. فواره ا‌ی از نور از ان میان سوی شه‍ر شتابان شد. و جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد. و پرتو طلوع خورشید ، بروی مجسمه ی اسب خاجه و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد. از شدت بارش باران در شب پیش رودخانه های شهر(گوهررود و زرجوب) لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ، یاقی و سرکش طغیان کرده اند .بالای عمارت کلاه فرنگی گربه ی حنایی رنگ از فراز شیروانی به آفتاب سرد پاییزی خیره مانده در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو، کارگر تازه وارد و مرموز باغ بنام هاجر از خانه ی اشرافی و پرتجملی که در میان باغ قرار دارد خارج میشود و پابرچین و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند تا بتواند به درب بزرگ و آهنی جلوی باغ برسد و به نانوایی برود . تنها وارث و ساکن باغ بنام فرخ لقا دیبا بتازگی وارد هشتاد سالگی‌اش شده و از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک ، به دست پاچگی‌های هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا هاجر از کلنجار رفتن با درب قفل شده‌ی ورودی باغ خسته شود و به خاطر بیاورد خودش شب گذشته آنرا ابتدای بارش باران ، قفل کرده . خانم دیبا بروی صندلی چوبی اش تکیه به خودشیفتگی هایش میزند ودر افکارش حرکات و رفتار هاجر را به نظاره مینشیند او که بنابر تجربه ، دریافته هاجر مثل خدمتکاران دیگرش نیست ، همان هایی ،که پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی از وسایل خانه به یکباره ناپدید میشدند . برایش کمی عجیب است که چرا تاکنون او را اخراج نکرده زیرا هزاران دلیل مناسب برای اخراجش موجود است اما دریغ از تنها یک بهانه برای نگه داشتنش. هاجر برخلاف تمام خدمتکاران پیشین، اهل چابلوسی نیست همچنین در رعایت اصول و قوانین نانوشته ی باغ ناتوان است و در راستای جلب نمودن حس رضایت خانم دیبا هیچ تلاش پررنگ و ارزنده ای نکرده و نسبت به آینده ی خودش هیچ هدف و برنامه ای در سر ندارد و درعین حال بی تفاوت نشان میدهد و طی مدت کوتاهی که گذشته قادر به انجام وظایف معمول و روزمره اش نیز نبوده و دستوپاچلفته بودنش را از تیررس دیبا پنهان نکرده و تمام مدت تمایل به حرف زدن های بی مورد دارد ، در عوض رفتارهای ضد و نقیضی از خودش بروز داده او که ادعای کم سوادی و ساده لوحی میکند قادر به ترجمه ی برچسب بطری داروهای دیبا شده در حالیکه سپس ادعا کرده که بطور شانسی و تصادفی معنای کلمات فرانسوی درج شده بروی دارو را حدس زده 

سپس خانم دیبا از اینکه او چگونه توانسته زبان بکار رفته بروی برچسب را به درستی تشخیص دهد و بگوید( فرانسوی) متعجب مانده و یقین یافته که یکجای کار میلنگد اما نمیتواند سر در بیاورد و ناگزیر چشم انتظار گذر زمان مانده تا همه چیز آشکار شود ،

 دیبا باردگر سوزن را از دایره ی چرخان گرام بلند میکند و اینبار چشمش به صفحه ی بینام و نشانی می افتد . و ازسر کنجكاوی انرا میگذارد و خودش پشت شیشه پنجره اتاقش روی صندلی چوبی و مخصوصی که همیشه شوهرش بروی ان مینشست ، مینشیند و یک نخ سیگار باریک و قهوه ای رنگ مور› را به لب میگذارد ، صفحه شروع به خواندن میکند ، چه تصادفی!. همان آهنگ مورد علاقه ی شوهر مرحومش است و از این حُسنِ تصادف ، دل فرخ لقا به طپشی عجیب می افتد و نگاه به چشمانش باز میگردد. استادبنان ، الهه ناز در حال پخش است . و افکار در وجودش به یکباره جاری میشوند و در خویشتن خویش رو به تصویری خیالی از شوهرش گرم سخن میشود ، میگوید ؛

_عجیب که همیشه همه جا هستی. از خواب که بیدار می شوم پشت پرده، کنار پنجره می بینمت. با آفتاب سُر می خوری و داخل اتاق روی صندلی چوبی ات می نشینی. با هر مشت آبی که به صورتم می زنم در آینه نگاهم می کنی و می خندی. کنار بساط صبحانه می نشینی و با من چای مینوشی. موقع تماشای تلویزیون مدام از جلوی چشمانم رد می شوی و حواسم را به خودت جلب می کنی. کتاب که می خوانم صدایت مدام در گوشم نجوا می کند. در خیالم سرزده درب باغ را باز کرده و میایی و با دستانی پر از پاکتهای میوه ، وارد مسیر طولانی و باریک وسط باغ میشوی و با صدای محکم و مردانه ات ، مرا از پایین خانه میخوانی ؛ »› فرخ لقا فری جان، یاالله ومن با یک سبد علاقه و احترام بروی تراس طبقه بالا می ایم و تو سرت را بالا میگیری و میخندی ، من شاداب از پله ها پایین می ایم اما دیگر!. نیستی ! این روزا هرچه میگردم ، نیستی در حیاط . نیستی در اتاق. ناگه نوار مشکی گوشه قاب عکست بر دیوار اتاق ، یاد من می اورد که رفتی ز پیشم و نیستی در حیات. ، اما در خفا ، کنج خیالم مانده ای تو برقرار. و بی انتها هربار در مرور خاطرات ، تو را تکرار میکنم. 

 وقت کار، هزار خاطره ی دور و نزدیک را به یاد من می آوری. غروب ها گاهی بغض می کنی. گاهی سرخوش لبخند می زنی. همه جا هستی. در لحظات انتظار ، صف های شلوغ ، و سرد و پر انجماد . همه جا هستی روی صندلی های خالی از مسافر، درون اتوبوس های خاکگرفته و خلوت. در آرامش صدای قناری ها و جیغ و داد گنجشک ها. همراه سوز سرد زمستانی و روبروی گرمای مطبوع شومینه. در فال های پر شگون حافظ. ته فنجان های خالی قهوه و لا به لای خطوط نا مفهوم کف دست. روی زمین خاکی این باغ . و پشت شاخ و برگ درختان، هلو ، تصویر ماتت در تمام شیشه ها پیدا می شود. و حتی با سماجت کنار لباس های فشرده در چمدان پنهان می شوی و پا به پای من تا آن سوی جاده های فراموشی می آیی. هیچ راهی برای نبودنت از یاد بردنت نیست. نمی دانم، دنیا را که نمی توانم تغییر دهم. پس شاید روزی عاقبت مجبور شوم خودم را عوض کنم.

این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی. تا می رسی به من تمام خاطرات کهنه ات سر باز می کند و یاد گذشته رهایت نمی کند. وقتی. از هرچه بگویم بی فایده است. اصلاً خزان یعنی همین. یعنی همین که پایت سر خورد و افتادی دیگر کسی نیست که بلندت کند. یعنی تا چشم هایت را نبندی تا خوابت نبرد، کسی به دیدارت نمی آید. و تمام شب را هم که بیدار بمانی و تمام سال را هم، کسی که باید باشد نیست. این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی و دست بر قضا انگار همه چیز به تو بستگی دارد. پس تا دیده نشده، از همان راهی که تا به حال نیامده ای به دیدارم بیا. اکنون این تو بودی که صفحه ی بی نام و نشان بنان را به دستانم سپردی. این تو بودی که آتش سیگارم را برافروختی. چند صباحی ست که دختری سرزده و خودخوانده برای کارگرئ به نزدم آمده حرفهایش ضد و نقیض است میگوید از طرف مشت کریم آمده در حالیکه مشت کریم سالهاست فوت شده میگوید زندگیش یکشبه سوخته و هیچ کسو کاری ندارد هرچه است دختر مرموز و مبهمی‌ست و برخلاف کُلفَت‌های پیشین فرد ساده لوح و دستوپاچلفتی ایست . کم سواد است ، چهره اش مرا به یاد دخترک دانشجویی می اندازد که سالها پیش برای تحصیل به این شهر آمده بود و مدتی را نیز در این باغ کلفتی میکرد./

 

(در همین لحظه هاجر با نان های پیچیده در پارچه ی سفید ، در قاب پنجره ی روبه باغ ظاهر میشود . به چشمان ضعیف فرخلقا از دور به سختی قابل درک و فهم است که هاجر در حال انجام چه کاری‌ست! با کمی تاخیر عینک به چشمانش افزوده میشود و نگاهش را ریز و دقیق میکند ، تا ببیند پس چرا هاجر جلوی درب باغ خشکش زده و نمی اید ، گویی دارد با اطرافش حرف میزند و مشاجره ای در حال وقوع است. پیرزن از شدت تعجب از صندلی چوبی برمیخیزد و یک گام به پنجره نزدیک میشود تا شاید چیزی دستگیرش شود. اما هرچقد دقت میکند غیر از هاجر کسی دیگری در باغ نیست . و هاجر طوری پارچه ی سفید نان را دو دستی در آغوش گرفته که گویی طفل نوزادی را در اغوشش پناه داده. سرانجام هاجر راه می افتد ، و چندین قدم به تندی و شتابان بر داشته و ناگهان همچون مجسمه خشکش میزند. و دوباره چیزهایی را با حالتی عصبانی به مخاطبی نامرئی میگوید و مجددا چند متری را با شتاب طی میکند و باز با ترس و اضطراب می ایستد .فرخلقا زیر لب میگوید؛ این هاجر هم اخر یه چیزیش میشه با این دیوانه بازیاش !!. عاقبت هاجر بعد از اخرین توقف ، با اضطراب یواشکی به اطرافش نگاهی می اندازد و به یکباره جیغ ن شروع به دویدن میکند . وهمزمان سگهای درون باغ بدنبالش میدوند. و از دیدن ان صحنه فرخلقا خنده اش میگیرد و پس از مدتها ، یخ غصه اش ذوب میشود. هاجر نفس نفس ن از پله های چوبی کلبه ی دو طبقه بالا آمده و با چهره ی فرخ‌لقا روبرو میشود ، اوکه توقع دیدنش را در آشپزخانه نداشت با حالتی شوکه و هول میگوید؛

_ بخدا سلام خانم جان ، صبح شده، ها؟ نه، یعنی صبح شوما بخیر باشه ایشالله 

_داشتی با کی حرف میزدی جلوی درب باغ هاجر؟

_داشتم برای این سگها نفرین ناله میکردم چون خایلی(خیلی) ازشون میترسم خنم (خانم)جان 

_هاجر تو خودت بچه ی روستایی بعد چطور از سگ میترسی؟ چطور نمیدونی که اگه بخوای بدویی و فرار کنی سگها دنبالت میکنن و میگیرنت 

_والا. آخه خنم جان میدونی چیه، دهات ما اصلا سگ نداشت 

_مگه میشه که دهات سگ نداشته باشه 

_ها؟ نه نمیشه. یعنی دهات ما سگ داشت ولی سگهاش ادم بودن ، نه! منظورم اینه که سگهاش انسانیت داشتن و کسی رو نمیگرفتن و الکی دنبال آدم نمیکردن 

(فرخ لقا بفکر فرو میرود زیرا دچار احساسی دوگانه نسبت به هاجر است زیرا با اینکه هاجر زیادی مهربان و لوده بنظر می آید اما درعین حال از سوی دیگر حرفهایش ضد و نقیض و غیر قابل باورند، پیرزن بر سر دو راهی گیر کرده و نمیداند که هاجر را جواب کند یا که نه. از طرفی نیز به این موضوع فکر میکند که او کارگر بی جیره و مواجبی‌ست و خلا تنهایی‌اش را نیز پر میکند .

کمی بعد. 

فرخ لقا مشغول نوشتن افکارش میشود ، و مینویسد ؛ »» 

خزان به باغ ما رسیده ، و رشت سردش است ، همچنان خاطرات در سکوتِ مبهم این خانه مرا میخوانند ، و گاه نیز این دخترک روستایی و یتیم با کارهای اشتباهش تمام هوش و حواسم را جلب خودش میکند ، هاجــــر در حال کشیدن رنجهای روزگار بر بوم تقدیرش ، آزرده خاطر و رنجیده حال ، در ایام پیش میرود. اما کاش حرفهای مرا در با گوش دل میشنیدش، تا برایش بگؤیم ؛ 

من و تو ، زن آفریده شده ایم و در رسم نانوشته ی این دیار ، یعنی برای رنج کشیدن آفریده شده ایم ولی به دنبال لذت بردن می گردیم باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن لذت بردن از رنج هایی ست که می کشیم. باید باور کنیم تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست، و یا ان آتشسوزی شب هنگام ، که دنیایت را در آغوش کشید ، بدترین و تلخ ترین ها ، نیست. چیزهای بدتری هم هست روزهای خسته‌ای که در خلوت خانه پیر می شوی وسالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است تازه تازه پی می بریم که تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست چیزهای بدتری هم هست. که زبان از بیانش عاجز است .هوای خوب ، مثل زن خوب است ، همیشه نیست! زمانی كه هم است دیرپا نیست . مرد اما پایدار تر است. اگر بد باشد می تواند مدت ها بد بماند و اگر خوب باشد به این زودی بد نمی شود اما زن عوض می شود .

 ما دیوانه ایم . تمامِ همسایه ها فکر می کنن ما دیوانه ییم ما هم فکر می کنیم آنها دیوونه اند . هم ما و هم آنها درست فکر می کنیم . من بارها گفته ام به اهالی محل که برای من تاسف نخورید، چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام از خودم از این باغ ، از برگهای سبز یا زرد درختان هلو!. ٬٫,ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و از همه چیز شاکی اند. آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه دائم عوض می کنند همینطور دوستان و رفتارشان را. پریشانی شان دائمی است و به همه کس سرایتش می دهند از آن ها دوری میکنم. اما شما میپندارید که من در این باغ محبوص شده ی ایامم‌. و یا اینکه من ، زنی در خود تبعیدم . من هرگز از زندگی ، خویش ، زار نزده ام . اما یکی از نشانه های همیشگی افراد بیرون این باغ، ، زار زدن از شرایط زندگیشان است

نقطه سرخط. 

 ”( هاجر یلخی و ناغافل و درب نزده وارد اتاق فرخ‌لقا میشود ، فرخ لقا ، سرش را از کاغذش بالا می اورد ، و با اخم از بالای عینک به او نگاه میکند . و از این نگاه ، هاجــَـــــر متوجه ی اشتباهش میشود و با شرمندگی و خجالت ، دوباره به عقب برمیگردد و درب را میبندد . و بعد از نفسی عمیق ، و صاف کردن رخت و لباسش ، با اعتمادی به نفسی کرایه ای ، صدایش را با دو سلفه‌ی آرام و خفه، کمی صاف میکند و درب میزند . و خانم دیبا ، میگوید 

؛ بفرما

. آنگاه هاجر با نگرانی و اضطراب در را باز میکند و اول از همه سرش را موزیانه از لای درب داخل میکند و اطرافش را نگاه میکند و میگوید ؛

     اجازه هست 

. خانم دیبا؛ بفرما!. 

هاجــَـر ؛ خانم چایی میخوری؟ 

 خانم دیبا؛ بیا داخل بیا داخل ، کارت دارم ، خسته شدم از دست این کارای عجیبت. پس کی میخوای یاد بگیری اصول پیش و پا افتاده ی رفتار و معاشرت رو!.

 

 (هاجر با حالتی مضطربانه ، همچون کودکی که ترسیده باشد سرش را مید و درب را میبندد ، سپس مجدد صدای جیغ لولای زنگ زده ی درب اتاق سکوت را جر میدهد و درب باز میشود و هاجر با شرمندگی داخل میشود و یک قدم بعد از قالیچه ی کوچک ، پاهایش را جفت میکند ، و با انگشتانی گره خورده رودرروی دیبا می ایستد. خانم دیبا از پشت میز مطالعه بر میخیزد و سوی هاجر میرود و یک دور به دور هاجر میچرخد و با نگاهی از بالای عینکش ، هاجر را ور انداز میکند )

 

_؛ دخترجان یکبار برای همیشه بهت توضیح واضحات میدم . پس خوب یاد بگیر. یک_ همیشه ابتدا درب میزنی و بعد کسب اجازه وارد میشی.

 دو_ بعد از ورود درب را پشت سرت میبندی. 

سه_ درست و مودبانه حرف و سوال میپرسی. یعنی چه که ؛ چای میخوری؟ مگه بهت نذکر تزکر نداده بودم ؟ این چه وضع حرف زدنه؟ مگه قهوه خونه ست که میگی چایی میخوری!   

چهار_بجای واژه ی چایی ، باید بگی ؛ چای . مفهوم شد؟ پنج_توی خونه با روفرشی را میری. و خوشم نمیاد لباسات کثیف یا بی نظم باشه. شش _ازاین پس میپرسی : خانم چائ میل میکنید یا قهوه؟ هفت _تنها سر ساعات خاصی از طول روز چنین پرسشی میکنید . آنهم ساعت شش عصر و . هشت صبح . و زمان هایی که مهمان دارم‌ . خب حالا برو به کارات برس . خسته ام کردی با این کارات

(هاجــَـــــر با چشمانی که از تعجب کمی بازتر از معمول شده مثل ادم اهنی از اتاق خارج میشود اما خانم دیبا بار دیگر او را صدا میکند . و هاجر باز میگردد )

. _درضمن موقع رفتن بیرون از اتاق اینطوری مثل بز بیرون نمیری. و بجای پشت کردن به من ، چند قدم روی به من ایستاده به عقب برمیگردی و وقتی حس کردی به درب رسیدی ، اونوقت برمیگردی و میری.

 (هاجر آب دهانش را با دست پاچگی قورت میدهد و با صدایی لرزان میگوید ؛ 

چشم خانم. 

و عقب عقبی میرود و پایش به قالیچه ی کوچک که رسید ناگهان برمیگردد و با شتاب به درب میخورد و با خجالت از اتاق بیرون میرود. )

مجددا فرخ لقا مشغول نوشتن میشود و مینویسد ؛ 

 هاجــَـــــر کمی گیجو ، دست پا چولفتی ست .گاه درون گرا ، کم حرفو ، بی صداست. درعوض قلب جوانش بی ریاح‌ست اما امان از وقتی که یخش آب شود و بخواهد حرف بزند ، هیچ چیز جلودارش نیست . در ظاهرش بی وقفه موج میزند استرس و اضطراب . روزهایش درگیر یادگیریِ رعایت اصول و پرهیز از اشتباه ست. خانه اش اسیر شعله ی سرکش تقدیر گشت، هر چه بود و نبود ، شد، یک شبه دود. جبر این زخم، دیوار آرزوهایش کرده خراب. شبهایش پر از خوابهای آشفته و پریشان، رویایش گشته سراب. خوب میدانم در نگاهش من، تلخ ترین دردم که سراپای وجودم ، خودشیفته و غرق سکوت !.- اما!به خدا دست خودم نیست اگر از او چنین می رنجم . - یا اگر احساس شاد و زیبایش را، به غم غربت چشمان خودم می بندم . من آن درخت پیر چنارم که ،بر متن خاکـِــــ تَـِن باغ ریشه دارم و هر از گاه با نگاهی بی صدا میخندم. دیر یا زود بار سفر از اینجا میبندم. اما ،در باورم تا ابد به باوفا بودن این باغ ، به گذر ایام مشکوکم . هرچند که بهار عاشقیم را نیز به همین باغ خزان خورده ، مدیونم من!.اما. چقدر با همه عاشقی ام محزونم! و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ ، مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم . - من صبورم اما. بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم . بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند می ترسم . - من صبورم اما آه. این بغض گران صبر نمی داند چیست! 

 

(صدای ساعت آونگدار از درون سالن پذیرایی بگوش میرسد که همزمان با ساعت گرد شهرداری ، هشت مرتبه زنگ میزند . و ساعت هشت صبح را اعلام میکند . صدای تق تق ضربه زدن به درب اتاق شنیده میشود و خانم دیبا میگوید:

 جانم بفرما 

 هاجــَـــــر با صدای بلندتر از حد معمول میگوید 

: خانم جان سلام. ساعت هشت شدش ، براتون هم از اینا آوردم و هم از اونا. یعنی نه ببخشید اشتباهی گفتم یعنی براتان هم چای آوردم و هم قامپت(قند)  

دیبا: بفرما داخل ببینم چی میگی! چرا فریاد میزنی خب؟

 (هاجر در حالی که دیس در دستانش است، میخواهد وارد اتاق شود ، او به ناچار با آرنج خود دستگیره ی درب را به پایین هول میدهد، و درب باز میشود . آنگاه وارد اتاق شده و سینی چای را به روی میز کوچک کنار شومینه میگذارد و طبق عادت همیشگی ، ابتدا روسری اش را سفت میکند و زیر گلویش گره میزند و بعد روبروی خانم دیبا پایش را با وسواس جُفت میکند و نگاهی به شک به روفرشی های خود میکند شکش به یقین تبدیل شده و درمیابد که آنها را تا به تا به پا کرده ، موزیانه سرش را کمی بلند کرده و نگاهی زیرچشمی به خانم میکند تا مبادا او متوجه ی چنین امری شده باشد ، اما خود را چشم در چشم با وی می یابد ، نگاهشان گره‌ی کوری بر یکدیگر میخورد ، خانم سرش را به مفهوم تاسف تکان میدهد ، رنگ و رخسارِ هاجر از شدتِ خجالت سُـ‍‌رخ میشود و با کمی مکث یادش میای‍‌د که چه بگوید و آب دهانش را با عجله قورت داده و میگوید

: خَنِ‍‌م جان دیگه با مَـ‍‌ن عَـ‌مدی ندارین؟

  چشمان دیبا درشت میشوَد و با تعجُب میپرسـ‍‌د؛ با من چی ندارید؟ متوجه نشدم دوباره تکرار کن.

 ”هاجَ‍‌ر : والا پورسیدم (پرسیدم) که ایا شوما (شما)با من عَمدی ندارین؟

  دیبا: یعنی چی؟ بامن عمدی ندارین یعنی چی هاجــَـــــر خانم؟ بگو تا منم معناش رو یاد بگیرَم  

هاجَ‍‌ر: والا نمیدونم خِنِ‍‌م جان. خودمم تازه دیشب توی رختخواب قبل خوابیدن برای اولین بار چنین سوالی رو شنیدم.

 دیبا در حالی که چشمانش درشت و کمی گیج شده میگوید: هاجر بازم خول شُ‍‌دی؟ دیشب توی رختخواب شنیدی ؟ دیشب مگه غیر منو تو کسِ دیگه ای هم توی این خونه بودِش؟  

هاجر : والا خنم جان ، آخه . آخه . چطو بگم والا . میدونید چیه ! من من بی اجازه یه کارایی کردم .

_چه کار ی؟ بگو ببینم چه کار کردی؟ 

هاجر: من اخه والا خنم جان ، قبلن که توی خانه ی خودم توی روستا زندگی میکردم همیشه عادتم بود که قبل خواب از رادیو، داستان شب رو گوش میکردم . و داستان بانوی قصر رو که اسم دختره هاجیما هستش رو خایلی (خیلی) دوست دارم البته کاملا یه بار قبلا شنیدم ، ولی نمیدونم چی شده که دوباره داره از اولش رو پخش میکنن

دیبا _این چیزا چه ربطی به اجازه گرفتن داره که گفتی بی اجازه کاری کردی؟

 _اخه این که گفتم بی اجازه ،. این رو که نگفتم بی اجازه! بلکه.اینی رو گفتم بی اجازه که ،  

 دیبا با عصبانیت؛ چی چی میگی اصلا ، حالت خوب نیست مگه دخترجون؟ این خزهولات چیه که داری میگی؟   

_به خودا یکم فقط هول شدم   

 دیبا_ یه نفس عمیق بکش از اول خوب و شمرده حرف بزن تا ببینم چی میگی 

_ من دیشب این رادیو که بالای تاخچه ی اشپزخانه بودش رو 

 _خب  

_اون رو برداشتم تمیز کردم و بااجازه دو تا قوه زدم 

 _قوه چیه؟ 

_ یعنی باطری زدم و روشنش کردم ، و داستان شب پخش میشد . 

_این چیزا چه ربطی به جمله ی عجیبی که گفتی داره؟ 

_ یه دختره هاستش خانم جان که اسمش هاجیما هستش و خایلی دوختره خوب، مودب ، یه پارچه خانووم ، یه جورایی هم شباهت میده به خودم ، خایلی بی گناه و تنهایه ولی باکمالات یعنی اصلن شیر پاک خورده ست . البته روم به دیوار ، تعریف از خود نباشه یه وقتا . بعد همش بلا میاد سرش . یه بار که از دوروشکه (کالسکه) اوفتاد زیمین(زمین) پاش شیکست ، یه بار مادرش اوفتاد از قایق غرق شد ، بعد این دوختره خایلی زرنگه اما همش به دست آدمای پولدار و خودپسند و ظالم می افته ، قسمت دیشب رفته بود توی قصر پادشاه و خدمتکار و پیشکار بانوی اعظم شده بود . اخرشم خودم میدونم چی میشه. اخه گفتم که ، قبلن یه بار شنفتمش(شنیدمش) تا ته. خانم جان میدونی چیه ؟ اخه از وقتی خونم سوخت و اتیش به زندگیم افتاد ، منم دیگه همش دربه در بودم و خونه ی مشت کریم اینا که اصلا رادیو نبود و . 

(نگاه هاجر لابه لای حرفها به چهره ی خانم دیبا افتاد و تازه یادش آمد که کجاست و در چه شرایطی . و از پر حرفیش خجالتزده شد و ریتم تند حرفهایش به یکباره آرام و متوقف شد. بطوری که واژه را در کلامش نصفه و نیمه جَوید و قورت داد. تا بیش از این پُر حرفی نکند)

  دیبا: خب پس شما دیشب از برنامه ی داستان شب ، شنیدی که یه پیشکار و یا خدمتکار به بانوی اعظم گفته ؛ با من عمدی ندارید؟ 

هاجر: خب هم آره و هم نه، 

_یعنی چی ؟  

_یعنی که اره ولی اینو به بانوی اعظم که نگفتش . بلکه به مادر پادشاه یعنی ملکه آیسودان گفته بودش. چون بانوی اعظم که هنوز بی هوشه ، چون مادر پادشاه چیزخورش(مسموم) کرده 

_ از این به بعد بهتر گوش کن چون لابد گفته که با من امری ندارید 

 _آره آره همونی که الان گوفتی درسته ، میخوای براتان تعریف کنم اخرش چی میشه؟ 

 _ بس کن دیگه ، سرم رفت ، چه بی ملاحظه ای تو. یعنی تمام عمرتو همه‌ی کلماتو اشتباهی میگفتی؟  

(هاجــَـــــر با حالتی اندوهگین و سرد سرش را پایین می‌اندازد و آرام میگوید)

 :

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یکی بود ، یکی نموند ، زیرچشماشون کبود ، به زیر این سقف کج آسمون غیر از پول و ثروت ، بودش یکی دونه خدای مهربون . ولی خدای آسمون مثل خورشید نبودش نامهربون ، اگه به یکی داده بودش زر و ثروت و پول ناتموم ! درعوضش به دیگری از مال دنیا داده بودش فقر و فلاکت و یه کوله بار پُر از بدهکاری های ناتموم . قصه ی ما توی یه شهر خوشگل و شیک ، زیر سقف آسمونی ابری و خیس ، میگذره . رشت_این شهرِ خیس و سوخته ! به گذر ایام چشم دوخته . 

شهر لنگ لنگان و پابرچین ، از خط تقارن تقویم گذشته بود ، پاییز سوار بر بادی سرکش و وحشی از کوچه پس کوچه های شهر گذر کرد و وارد شهر رشت شد. پاییز خودش رو بیرحمانه به هر کوه و برزن میرسوند و زوزه کشان از هر مسیری در گذر بود ، نیمه شب اول مهر ماه سال هزارو سیصد و بوق بود ، که خزان به رودخانه ی باریک و عمیق زر رسید ، سرانجام گذرش به عبور از محله ی ضرب افتاد ، ماجرا از دل نازک و رنجیده ی دخترکی شیطون بلا بنام پری شروع شد. . پری بود یه دختر ناز و شیطون و خوش زبون. دخترک یکمکی بود زیرک و ناقلا و با همه اهل محل توی پستوی خلوت هر کوه ،و پس کوچه های خلوت و تاریک ، سمت پل چوبی توی گذر سرد و باریک ، میشًًًًًًًًًًًًًًًٌٌَََََََََََُُُُُُُُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْدش هم کلوم (همکلام) ' 

دخترک که اسم حقیقیش بود پاچمار ، از خجالت با خودکار توی سجلد شناسنامش اسمش رو کرده بودش پری . پری ناز و شیطون بلا، خسًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌُُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْته بود از فقری همیشگی و مشکلات ناتموم. دلش میگشت دنبال یک همدل و همراهه مهربون. اما از بخت بد ماجرا هر چی بودش خوش قلب و باصفا بین پیر و جوون ، همگی بودند بی پول و فقیر بی فروغ ، هر چی آسوپاس بود با پری همکلاس بود.

. پری خسته و درمونده از این شهر شلوغ از آدمای سرتاپا دروغ ، پری خسته بودش از خستگیاش ، از دل بستگیاش ،  

اما توی اهل محل بودند ثروت مندای بی نیاز که چشمشون باشه پی اون. 

 توی اوًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْن خزون ، مثل برگ درختا زٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّْرد شدش رنگ رخسار پری . بی پولی و بیکاری ، سخت کرده بودش تاب و تحمل این زندگی ، پدرش با روی سیاه و شرمندگی ، قبول میکرد پول های قرضی از اینو اًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْون . پدرش مریض احوال و پیر بود ، سرپیری دیگه کار کردن واسش خیلی دیر بود. . 

از لابه لای روزای سرد خزان ، یهو بیخبر سبز شد یه پیرمرد روباه صفت و بظاهر مهربان.  

هربار لحظه دادن پو.ل دستی و قرض به پدر پری ، پیرمرد خرفت و چشم چرون که صدا میکردنش آقای (فاق بلند) - سرشو مینداخت توی خونه ی دخترک ، و سر و گوشی آب میداد با چشم های هیز و نیت پلید ، چهار کنج خونه رو شخم میزد در پی یافتن پری . اگر هم که چشمش می افتاد به پری ، از خود بی خود میشد و طبق عادتی همیشگی با دو تا دستش ، دو طرف کمر شلوارشو میگرفت و چپ و راست میکًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍََََََََََََََََََََََََْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْشیدش بالا ، اقای فاق بلند همیشه میبست ساسبند و کمر شلوار های گشادش را روی شکمش میبست ، و چنین لحظه هایی که هیجان زده میشد و دو دستی مثل بچه ها شلوارش رو میداد بالا ، کمر شلوارش تا سینه اش میرسید ، و از طرف دیگه و پاچه ی شًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْلوارش ، کوتاه می اومد و مچ پاهاش همیشه بیرون بود. پری از کودکی هربار توی گذر از کوچه ی مکارچی ، با آقای فاق بلند اگر میشد روبرو ، از و حالو هوای سرخوش و بی ریاحه کودکانه میخندید و بهش میگفت؛ سلام بخدا خخخخ این چیه؟ حاجی فاق بلند مگه شلوار برمودا تن کردی که اینقدر شلوارت کوتاهه؟ خخخخ 

آقای فاق بلند هر بار و برای هر کسی از پیر و جوون ، خرد و کلون (کلان) در محله بازگو میکرد قصه های ساختگی و خیالی ، که هیچ کس باور نمیکرد حرفهای تکراری اون رو.

  فاق بلند سعی میکرد با قصه های دروغین و خاطرات ساختگی و ثابت و تکراری ، حالت خنده آوره دهان نیمه باز خودش رو که همیشه آب دهانش سرریزه ازش و سبک حرف زدن دماغیش رو توجیح کنه . مثلا یکروز صبح پس از اینکه بدهکاری های پدر پری زیاد شده بود ، فاق بلند سر راهش سبز شد

و گفت؛ 

سلام پدر پری.

*پدر پری هم علیک گفت و لبخندی مصنوعی زد 

•ْ فاق بلند همقدم شد با او و گفت؛ 

   •فاق بلند ؛ من چون پولیک دارم توی بینی ، واسه همین اینجوری بلند نفس میکشم 

      *پدر پری سری تکان داد و گفت؛ میدونم ، اینو صدبار تغریف کردید که چرا پولیک دارید و خاطرات جنگ رو هم صد بار قبلا تعریف کردید

   

••فاق بلند یهو وسط حرفهای پدر پری ، نفسی عمیق کشید ، مکثی میکرد و افکارش باز ناخوااسته بر سر زبانش اومد و زیر لب زمزمه کرد ؛ 

چی ی ی ی؟ چی شده؟؟ نمیخواد پولمو با سودش پس بده؟ خب پری رو بده. کمی سکوت   

بعد بی مقدمه شروع کرد به نقل حرف های ناتمومش و گفت؛ ^ چی داشتم میگفتم؟ آره یادم اومد پولیک رو میگفتم ، اره دیگه زمان جنگ تاخیری بود که من با رمزنده های اسمال که اکثرا بعثی عراقی بودند رفته بودیم خط مقدر ، که پشت کامیون داشتیم میرفتیم واسه فتح کربلا ، چون راه قدس از کربلا میگذشت اون موقع ها . که یک هواپیمای جنگی ارتش ایران نیروی هوایی اومد سمت ما ، و راننده کامیون که اسمش جاسم الوحدانی بود و اهل بغداد و بزرگ شده ی موسل عراق بود از هول و ترس همه ی ما رو خالی کرد توی یه دره ، تا هواپیما موشکش به کامیون اگر اصابت کرد ، ما توی کامیون نباشیم و شاید زنده بمونیم . 

*پدر پری که اینبار فهمیده خاطره تکراری نیست و ایده پردازی جدیدی برویش پرداخته شده ، کاملا تحت تاثیر قرار گرفته ، با اینکه میداند تمام حرفهایش دروغ است اما باز دلش میخواهد که حرفهایش را شنوا باشد ، در این لحظه پدر پری با هیجان پرسید ؛ موشک اصابت کرد به کامیون؟

   ف_قْْْْْْ بلند؛ نه، چون هواپیماش واسه دشمن نبود ، مال خودمون بود یعنی عراقی بود ، الکی ترسیده بود راننده ی ما . 

      *((پدر پری نیز همچون ما ، از حرفهای ضد و نقیض و اشتباهی فاق بلند گیج شد ، نفهمید چرا فاق بلند به گونه ای خاطره اش را نقل میکند که گویی از افراد جنگجویان طرف عراقی بوده است که اینچنین هواپیمای ایرانی را دشمن خطاب کرده و سرآخر نیز با لبخندی ملیح گفته است که ، نخیر هواپیمای خودی بود و برای ایران نبود و راننده الکی ترسیده بودش ، پدر پری منگ و گیج به روبرو خیره مانده و در فکر فرو رفته و گاه تکه ی کوچکی از نان را بر دهان میگذارد و به حرفهای فاق بلند گوش میدهد )) 

    فاقْْْْْْ بلند؛ داشتم میگفتم ما رو مثل مصالح ساختمانی با کمپرسور از پشت کامیون کج کرد و سرازیر کرد توی دره که چون دره اش بیش از هزار متر عمق داشت ، یه عده ای بین راه و حین سقوط با اصابت به صخره ها ، شربت شهادت رو معلق بین زمین و هوا مینوشیدند ، خوب یادمه اولین شهید بلاتکلیف ارتش بعث عراق ، یکی از بچه های قسمت تدارکات بنام خالد الجوهری بود ، که سرش با اصابت به یه لبه ی تیز صخره شکست و شهید شد، ولی چون در حین سقوط بود و بلاتکلیف ، در قسمت محل شهادت بروی سنگ قبرش نوشتند ، محل شهادت_ارتًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََََََََََََََََََُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْفاع منفی سیصد و چهل و هفت متر از سطح زمین . 

بگذریم ، اون لحظات یه حالت خاصی بر ما حاکم بود و از بس که ارتفاع تا کف دره طولانی بود که برخی از رزمنده های بعثی در گروه ، فرصت رو غنیمت شمردند وٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ حین سقوط به راننده کامیون به زبان عربی فحاشی میکردند که چنین اشتباهی رو مرتکب شده ، برخی نیز دعای شهادت رو میخوندند ، یکی اشهد ان لاالله رو میخوند ، کمی پایین تر بچه های قسمت آماد و پشتیبانی یه پنجاه شصت متری به نوشیدن شربت شهادت نزدیک تر بودند و به ما که بواسطه ی چند ثانیه دیرتر افتادن از کامیون چندین متر ازشون عقب مونده بودیم حسادت میکردند چون میدونستند که احتمال زنده موندن ما بیشتره چون بروی تپه ای از جنازه ها سقوط میکردیم ، و ما هم به اونا حین سقوط فخر میفروختیم

عرضم به حضور شما که پدر خانم ما باشی ، نه. نه. ببخشید! اشتباه لپی بود ، میخواستم بگم که عرضم به حضورتون پدر پری خانم ما باشید کهاون لحظات با ترشح هورمون اندرنالین ادم یه حال خاص و مَلَسی پیدا میکنه ، جاتون خالی بود بوالله . زمان از نظر ادم کُند و آهسته میگذره ، من دقت کردم دیدم آبدارچی ، سر تیپ ، سرگروهان ، سرلشگر و سرآخر ته صف هم عمار الدوعه که دژبان ما بود و آخرین فرد هم که خود شخص بنده حین سقوط همگی در یک خط فرضی و عمودی و همراستْْْْْْْا و ستْْْْْْْْون مشترک در حال پیمودن مسافت باقیمانده تا کف دره و نوشیدن شربت جام شهادت هستیم ، خلاصه ما همگی در یک خط همراسْْْْْْْْْْْْْتا سقوط کردیم که همگی شهید شدند بجزء سرلشگر و بیسیم چی ، که سرلشگر چون افتاد روی سر سرتیپ و سرگروهان اونا رو کشت و شهیدشون کرد ، سر آخر هم دژبان که سلاح مسلسل برتا داشت افتاد روی سر آخرین نفر اما اون لحظه از اصابت هیچ کس شهید نشد بین دژبان و سرلشگر.  

   اما چند لحظه بعد من که هنوز صد متری به اثابت به تپه ی جنازه ی همرزمنده های بعثی خودم فاصله داشتم ، دستم رفت روی ماشه ی یوزی و از شلیک در حالت رگبار. چندین تا تیر خورد به پاهای سرلشگر. و اون زمین گیر شد ، دژبان با تعجب سرشو گرفت بالا ، و منو در لحظات پایانی سقوطم به نظاره نشست و دژبان ، زنده مونده بود ، و حتی چند لحظه ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْبه من نگاه کرد ، البته چند ثانیه ی کوتاه، و منم بهش نگاه کردم که یهوْْْْْْْْْ هووْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْوٌْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْوْْْْْْْْْْْْْْْْْْْوْْْْْْْْْْْْْْْوْْْْْْْْْْْْْْْْوْْْْْْْْْْووْْْْْْوٌْْو دووووووب . آخرین نفرم که بنده بودم تلپ با صدای دوووب رسیدم به باقیه ی رزمنده ها 

        *(پدر پری با ابرو هایی بْْْْْْْالا و نان در دست با حالتی متعجب و نگاهی مبهم پرسیید) ؛ ببخشید فاًٌٌََُُُِّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْق بلند عزیز ، اون قسمت. تلپی بووووم رو درست متوجه نشدم ، صدای خمپاره ی دشمن بود ؟ 

فاق بلند؛ ،نه صدای سقوط من روی یکی از محدود افراد زنده مونده ی گروهان بود ، که داشت بهم نگاه میکرد ،یعنی دژبان اونم گردنش بخاطر سقوط من برسرش شکست و سریع شهید شد، خوشا بسعادتش، بعد همون لحظه نگاهم افتاد به بیسیم چی ، که یک جوان ناز و توی دل برو و سفید روی و اهل دل و باصفای اهل شهر کرکوک سمت اربیل عراق بود ، اما خیلی ریز جسه و ریز نقش بود ، لاغر و نحیف بود اما قوس کمر خوبی داشت ، اکثرا ازش راضی بودند ، یعنی کارش رو خوب بلد بود ، این جوان صورتش مثل صورت یه نوزاد لطیف بود ، دریغ از یک دانه تار موی روی صورتش ، پشتکار خوب و برجسته ای داشت فقط پشت کمرش جای چند تا بخیه ی قدیمی معلوم بود که توی ذوق میزد.

    *پدرپری که از تعجب چشمانش بیرون زده و تا انتها دهانش باز و فکش افتاده ، پرسید؛ مگه اون لحظه همگی لباس جنگ تن نداشتید و بودید که جای بخیه هاش معلوم باشه؟

فاق بلند؛ نه اینکه گفتم توی ذوق میزد مربوط به خاطرات شبهای پیش از آغاز عملیات بود ، یادش بخیر ه ی ی ، چی شده؟ هااا؟ داشتم میگفتم . ، همیشه زیر چشماش کبود و گود افتاده بود ، و نیمه شبها همش از این تخت به اون تخت میکرد و نوبتی به رزمنده ها سر میزد ، یکبار هم بتازگی ازم پرسیده بود که فاق بلند جووون ، تو هم آرررٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍَِِّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْرره؟؟ بگذریم ، دیدم شهین زنده ست ، 

    *(پدر پری از تعجب آب دهانش را بد قورت داده وًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍَََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ به سولفه می افتد ، و در آخر میپرسد ؛ چی؟؟؟ داشتی خاطره دره ی شهادت رو تعریف میکردی ، بعد یهو شهین خانم دیگه از کجا سبز شد؟ 

_منظورم از شهین جووون همون پسرک ظریف اندامًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌَُُُِّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ و بیسیم چی هست ، اسمش شاهین الکمری بود اما چون یک حالت اوا خواهرانه داشت ، خودش اصرار داشت که شهین صداش کنیم . خب داشتم میبستم برات. چی؟ چی گفتم؟ نه . نه. ببخشید ، داشتم میگفتم برات ، وقتی که من هم رسیدم کف دره و سقوطم تموم شد دژًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََََََََََََََََََََُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْبان که خیره به من بود یهو شهید شد . چون من افتادم روش و گردنش شکست ، در ضمن از شدت برخورد من به تپه ی پیکر شهدای اسمال کف دره ، ناگهان خود بخود یه چیزی سوووت کشید و بیشتر شبیه به زوزه ی شلیک یه آرپیچی هفت بود ، که انگار بواسطه شدت اصابت من به انبوه نفرات خود به خود و سرخود شلیک شد ، یعنی از زیر پیکرهای پاک و مطهر شهدای نازنین شلیک شد و بیسیم رو با خودش برد

    *پدر پری ؛ پس بیسیم چی یعنی همون شاهین که شما میگفتید شهین و شما زنده موندید؟ اما بیسیم برای درخواست کمک نداشتید درسته؟  

ف ق بلند؛ _ نه دیگه ، اون موقع که ارپیچی هفت گرفت به بیسیم ، دیگه فقط من یکی زنده مونده بودم 

     *پ،پری؛ خب پس اون پسره شاهین چی شد؟ 

  ف_ق بلند؛ ، چون ارپیچی وقتی که گرفت به بیسیم ، بیسیم هنوز روی کول بیسیمٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌْْْْْْْْْْْْْْْچًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََََََََََََََََََََََََُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْی بود .

    *پدر پري ؛ آقای فاق بلند منظورت از جنگ تاخیری ، جنگ تحمیلی بود؟

__نخیر ، اون دو سال اول جنگ ، که عراق به شما حمله کرد تحمیلی بود ، بعدش که شما خرمشهر رو پس گرفتید و قرارداد صلح الجزایر و دریافت قرامت رو نپذیرفتید تا شش سال دیگه هم جنگ رو کشش بدیم ، اسمش شد جنگ تاخیری 

      *پدر پری؛ فاق بلند جان منظورت رمزنده های اسمال چیه؟ رزمنده های اسلام رو میگی؟ 

__ نه فدات شم ، اون موقع دیگه ما داشتیم تهاجم میکردیم ، نه دفاع ، و جزایر فاو رو هم تصائب و فتح کرده بودیم ، و ما جزوء قسمت شنود سیستم مخابراتی دشمن یعنی شما بودیم و رمز شکن بودیم ، و اسم سرگروهبان ما ، اسماعیل الغفار البرهانی بود ، که به ما میگفتند رمزنده های اسمال یعنی اسماعیل . که همون روز توی کامیون شهید شد . البته بین خودمون باشه من در طرف لشکر ایران و یا نیروهای ایرانی نبودم و نمیجنگیدم ، بلکه برای گروهک مشاهدین خرق ازادی میجنگیدم

    **(پدر پری با شنیدن این حرف مثل مجسمه خشکش زد و بی حرکت ایستاد ، تکه نان بزرگی که تازه در دهانش گذاشته بود در بلاتکلیفی نیمی در دهان و نیمی دیگر بیرون از دهاًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْن مانده بود ، پدر پری حتی پلک هم نمیزد ، چه برسد که بخواهد نان را بجود و قورت دهد!. سپس گفت؛ 

منظورت مجاهدین خلق ازادیه؟ یعنی تو نیروی رمز شکن مناًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍفقیًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍَََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْن بودی ، و اون لحظات داشتید سمت خاک ایران حمله میکردید ؟ که با دیدن هواپیمای ایرانی ، راننده ترسید و شما رو تخلیه کرد مثل نوخاله توی دره؟ باقیه هم رزم های تو همگی بعثی عراقی بودند و چون تو ایرانی بودی و فارسی بلد بودی داشتند میبردنت که خطوط مکالماتًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُُُُُُُُُُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ سپاه ما رو شننود کنی و بهشون اطلاع بدی؟ واقعا که چه انسان منزجر کننده ای هستی

(فاق بلند نفسی عمیق کشید و شکمش رو یه نگاه زیر چشمی کرد ) و گفت ؛ 

هه ی ی ی پدر پری میدونی چند وقته که چشمم بهش نیفتادهٌٌَِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ 

 *پدر پری؛ کی رو میگی فاق بلند جان؟ 

   •• ف،ق؛ این شیطون بلا رو میگم دیگه  

   **پ،پری؛ والا متوجه نمیشم چی میگی فاق بلند ، تو که با چشم و ابرو داری شکمت رو اشاره میکنی ، و میگی اینو میگم دیگه! ولی خب شکم به این بزرگی که جلوی. چشمته و همچین تماشایی هم نیست.

  • ف،ق؛ ه ی ی هرچی میکشم از دست همین شکم بزرگ میکشم ، که بین مون جدایی انداخته ، و نمیزاره که ببینمش 

*_پدر پری که متوجه ی منظور فاق بلند نشده بود ، حوصله اش از پر حرفی های فاق بلند سر رفت و خواست که خدا حافظی کند و گفت؛ 

خب من برم که دیرم شده ، با اجازه ی شما. ، فعلا خداحافظ

پدر پری رفت در حالی که فاق بلند ساسبند هایش را با دستانس کش و قوس میداد و غرق افکارش شده بود ، چشمان هیز و پلیدش خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی شکمش شده بود و لبخند شیطنت آمیزی به لبانش نشسته بود ، ابرو هایش را به نوبت بالا می انداخت و زیر لب میگفت ؛ 

~ امشب چه شبی ست~ ، شب مراد است امشب ، ~ مراد بابا زیره لحاف است امشب ~، بادا بادا مبارک بادا~ ، ایشالله مبارک بادا

 

شب فاق بلند رفت و شلوغ بازی در آورد 

که الع بلع جیمبلعه 

پاشو کرد توی یه کفش که من پولم رو میخوام 

حین هوار زدن و بی ابرو کردن پدر پری ، تمام همسایه ها اومده بودند تماشا

فاق بلند هم حین هوار زدن یه نیم نگاهی به پری داشت ، و چشمک های بی حیا و اشاره های رمزی . 

پس از مدتی.

پدر پری که باید پول زیادی را که از فاق بلنده پیر قرض گرفته بود، پس می داد ، دست خالی و با گردن کج اومد بیرون ، ، پری هم تنها امید و بهانه ی زندگیش بود که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی فاق بلند طمعکار متوجه شد پدر پری نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دخترت ازدواج کنم بدهی تو را می بخشم و پری از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و فاق بلند نفسی بلند کشید ، شلوارش را داد. بالا ، و زیر لب زمزمه کرد؛ 

 به من میگن الان بببین چطور سرت رو گول میمالم. خخخخ

 

سپس برای اینکه حُسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّّّّّّّّّّّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دخترت ، یعنی پری باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه پری انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین فاق بلند خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان یعنی پری خوشگله را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه پری گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. فاق بلند هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و پری نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

 

 

این یک حکایت پندآموز بود که برای شرح پیرنگ و قسمت پیش آگاهی و عنصر روایی برای هنرجویان کانون پویندگان دانش به آن شاخه و برگ دادیم. 

از همینجا نیز برای پری قصه ی ما ، آرزوی یک شوهر پولدار و مهربون میکنیم. 

شهروز براری صیقلانی پاییز هزار و سیصد و بوق 

رشت ، محله یضرب ، کوچه ی مکارچی 

 

 

 


متل های قدیمی  متل و قصه های  قدیمی. 

 پند پند آموز  داستانک کوتاه.        مادربزرگانه   

به نام خدا   گردآورنده شهروز براری صیقلانی

 

 


سگ گله ای پیر و با تجربه را که سالیان دراز پاسبان شهری بود در یک روز تابستانی به اتهام قتل عمد بره ای دستگیر و بازداشت کردند. در واقع بره را روباه مو قرمز سرشناسی ذبح کرده بود و بدن سرد نشده ی مقتول را در لانه سگ گله گذاشته بود.

محکمه در دادگاه کانگارو به ریاست قاضی با شلوار سنبادی بنام ولابی (Wallaby) تشکیل شد. اعضاء هیئت منصفه از روباهان بودند و تمام تماشاچیان روباه بودند و روباهی به نام روهابی رینارد (Ranard) دادستان بود.

روهابی رینارد گفت:  "صبح به خیر آقای قاضی."

و قاضی ولابی  با خوشرویی پاسخ داد: " خدا به همراهت پسرم، موفق باشی."

سگ پوودلی به نام بو  (Beau) که دوست قدیم و همسایه ی سگ گله بود وکیل مدافع متهم بود.

پوودل گفت:  "صبح بخیر آقای قاضی." 

و قاضی به او اخطار کرد: "بیش از وم زرنگی نکن - زرنگی باید منحصر به طرف ضعیف باشد- و این شرط انصاف است."

موش خرمایی کوری،  اولین موجود و جانوری بود که به محل شهود آمد و شهادت داد که دیده است که سگ گله بره را کشته است.

یوودل اعتراض کرد: "شاهد کور است"

قاضی با خشونت گفت: "خواهش می کنم مطالب شخصی و خصوصی را پیش نکشید. شاید شاهد جنایت را در عالم خواب و خیال دیده است. این به او حق می دهد که شهادت دهد و آنچه دیده است افشا کند."

پوودل گفت: "اجازه می خواهم شاهد دیگری را بطلبم."

رینارد با نرمی گفت: "ما اینجا شاهد دیگری نداریم فقط یک عده روباه بسیار نازنین داریم."

از این میان روباهی به نام باروز (Burrows)  به محل شهود خوانده شد. باروز گفت: "من در واقع ندیده ام که این بره کش، بره را به قتل برساند ولی نزدیک بود که ببینم."

قاضی ولابی گفت:  "همین اندازه هم کاملاً کافی است."

پوودل پارس کرد:  "اعتراض دارم."

قاضی گفت:  "اعتراض وارد نیست. آیا اعضاء هیئت منصفه در باره صدور رای توافق کرده اند؟"

روباهی که رئیس هیئت منصفه بود ایستاد و اعلان کرد "ما متهم را گناهکار می شناسیم اما به برائتش رای می دهیم. زیرا اگر متهم را به دار بیاویزیم تنبیهش تمام می شود، اما اگر او را که متهم به جنایاتی سیاه چون قتل و پنهان کردن جسد و رابطه داشتن با پوودل ها و وکلای دفاع است تبرئه کنیم هرگز دیگر کسی به او اعتماد نخواهد کرد و همه عمر مورد سوء ظن خواهد بود. به دار آویختنش بیش از استحقاق اوست و به سرعت تمام می شود."

رینارد فریاد کشید: " آزاد کردن بعد از اثبات گناه برای خاتمه دادن به مفید بودن یک فرد زیباترین راه ممکن است!"

به این ترتیب پرونده بسته شد و دادگاه تعطیل شد و همه به خانه هایشان رفتند که در آن باره صحبت کنند.

نتیجه اخلاقی : با پشم نمی توان جلوی چشم عدالت را گرفت، باید آن را با دستمال بست.

 

                                 ************************* 

 

  مگس نیمه دانا

عنکبوت بزرگی در خانه ی کهنهْ سازی،  تار زیبایی برای شکار مگس تنید. هر بار که مگسی بر تارش فرود می آمد و گرفتار می شد عنکبوت آن را می بلعید تا مگسان دیگر که از آن حوالی عبور می کردند تصور کنند تار عنکبوت مکان امنی برای استراحت است . روزی مگس نیمه دانایی، وز وز کنان بالای تار عنکبوت پرواز می کرد و آنقدر برای فرود آمدن مسامحه کرد که عنکبوت ظاهر شد و گفت: "بفرما."     اما مگس که از او خیلی باهوشتر بود گفت، "من هرگز در جایی که مگس دیگری نیست فرود نمی آیم و در منزل تو مگس نمی بینم."

مگس پرواز کنان رفت ، تا به جایی رسید که مگسان زیادی گرد آمده بودند. می خواست بنشیند که زنبوری گفت: " دست نگهدار نادان، این مگس گیر است. همه این مگسها به دام افتاده اند،"    مگس گفت ، مزخرف نگو همه اینها مشغول رقصند."

این را گفت و نشست و با دیگر مگسان در آنجا زمین گیر شد.

 

نتیجه اخلاقی : امنیت در کمیّت نیست ، در هیچ چیز دیگر هم نیست.

 

                                 ************************* 

 

نمس هندی صلح دوست

روزی در سرزمین افعیان،  یک نمس هندی به دنیا آمد که نمی خواست با مار عینکی یا موجود دیگری بجنگد. در سراسر دنیا از نمس هندی به نمس هندی خبر رسید که یک نمس هندی وجود دارد که نمی خواهد با مار عینکی بجنگد.

با موجودات دیگر به طور اعم نجنگیدن مهم نیست اما ستیز با مار عینکی، کشتن یا کشته شدن در این راه، وظیفه هر نمس هندی است.

نمس هندی صلح دوست پرسید:"چرا؟" و خبر در دنیا منتشر شد که نمس عجیب تازه وارد نه فقط طرفدار مار عینکی و ضد نمس هاست بلکه کنجکاوی عالمانه هم می کند و مخالف تمام هدف ها و رسوم نمسی گری است.

پدر نمس جوان فریاد می کشید: "دیوانه است."  

مادرش می گفت: " طفلک ناخوش است." 

برادرهایش داد می زدند: "بی جرأت و ترسو است."  

خواهرهایش نجوا می کردند: "از نظر جنسی نقص دارد."

ناآشنایانی که هرگز نمس صلح دوست را به چشم ندیده بودند، به خاطر می آوردند که او را در حین خزیدن روی شکم یا در حال تمرین چنبره زدن مانند مارها، یا توطئه چینی برای برانداختن کشور نمسان مشاهده کرده اند.

نمس خارق العاده ی نوظهور می گفت: "من سعی دارم با دلالت و دانایی به همه چیز بنگرم."

یکی از همسایگان گفت: "دلالت هم وزن و شبیه خیانت است."

دیگری می گفت: " و دانایی را فقط به کار دشمن می برد."

آخر شایع شد که نمس مانند مار کبرا نیشش زهر دارد، او را به دادگاه کشیدند، محکوم و تبعیدش کردند.

نتیجه اخلاقی: از شر دشمن شاید بتوان ایمن ماند ولی از هر قوم و دسته ای که باشید از گزند هم کیشان مصون نیستید.

 

                                 *************************  

 

ببری که می بایست سلطان شود 

یک روز صبح ببری در جنگل از خواب برخاست و به زنش گفت که سلطان جانوران است. زنش گفت: "شیر سلطان جانوران است."

ببر گفت: "ما محتاج تغییریم. فریاد همه موجودات به خاطر تغییر و تحول بلند است."

ببر ماده گوش فرا داد ولی هیچ فریادی، مگر صدای فرزندش، نشنید.

ببر گفت: "هنگام برآمدن ماه من سلطان جانوران خواهم بود. ماه امشب به افتخار من لباس زردِ راهْ مشکی برش می کند."

زنش تصدیق کرد و بعد پیش فرزندش رفت که پسری بود بسیار شبیه پدر و تصور می کرد خاری به پنجه اش رفته است.

ببر در جنگل به راه افتاد تا به کنام شیر رسید و غرید: "بیرون بیا و به سلطان جانوران خوشآمد بگو. سلطان مرده است. زنده باد سلطان،"

درون کنام،  شیر ماده، شوهرش را بیدار کرد و گفت: "سلطان آمده است و می خواهد ترا ببیند."

شیر خواب آلوده پرسید: "کدام سلطان؟"

زن جواب داد: "سلطان جانوران."

شیر غرید: "من سلطان جانورانم." و با شتاب از کنام بیرون دوید تا از تاج و تختش در مقابل این متظاهر دفاع کند.

جنگ مغلوبه شد و تا غروب آفتاب ادامه داشت. تمام جانوران جنگل در این جنگ شرکت جستند و تا غروب افتاب ادامه داشت تمام جانوران جنگل در این جنگ شرکت جستند، بعضی به دفاع از ببر و جمعی به طرفداری از شیر. تمام موجودات از آهو گرفته  تا یوز،  در برانداختن شیر یل دفع ببر،  نقشی داشتند.  برخی نمی دانستند برای کدام می جنگند و برخی با هر که نزدیکتر بود می جنگیدند و برخی به خاطر جنگیدن می جنگیدند.

یکی از آهو پرسید: "برای چه می جنگیم؟"

آهو گفت: " به خاطر سنن کهن."

یکی از یوز پرسید: " در راه چه می میریم؟"

یوز گفت: "در راه طرح های نوین."

هنگامی که ماه تب زده سر بر آورد، بر جنگلی تابید که در آن جز طوطیی و مرغ حقی که با وحشت نعره می کشیدند؛  جنبنده و تنابنده ای نبود. تمام جانوران مگر ببر مرده بودند، او هم دیری نمی پایید. سلطان خود کامه شد، ولی دیگر این عنوان بی معنی بود.

نتیجه اخلاقی: اگر جانوری وجود نداشته باشد طبیعی است که نمی توان سلطان جانوران شد.

 

                                 ************************* 

جغدی كه خدا بود

یكی نبود و آن كه بود جغدی بود كه نیمه شب بی ستاره ای بر شاخه ی درخت بلوطی نشسته بود. دو موش صحرایی، می خواستند بی صدا و بدون این که توجهی به خود جلب کنند، از آنجا بگذرند. جغد گفت: "اهو!"    موش ها، كه نمی توانستند باور کنند،  در آن تاریكی ضخیم كسی قادر است آنها را ببیند، با ترس و تعجب پرسیدند: "با كی هستی؟"  جغد گفت: "با تو."    

موش ها متعجب باز گشتند و به سایر مخلوقات دشت و جنگل گفتند كه جغد عظیمترین و عاقلترین مخلوقات است، زیرا در تاریكی قدرت بینایی دارد و می تواند هر سوالی را پاسخ گوید،  پرنده ای كه منشی بود، گفت: "در این باره تحقیق خواهم کرد."

و شب دیگری كه باز بسیار تیره و تار بود به سراغ جغد رفت و پرسید:

-  "این چند تاست؟"

-  " دو."

و پاسخ صحیح بود.  

پرنده منشی پرسید: " من كی هستم؟"

جغد گفت: "تو؟  تو."

پرنده منشی پرسید: "انگور بر چه درختی است؟»

جغد گفت:  "مو."

پرنده منشی با شتاب بازگشت و به دیگر موجودات گفت: "جغد واقعاً عظیمترین و عاقلترین حیوانات  دنیاست ، چون در تاریکی می بیند و به هر سوالی جواب می گوید."

شغال مو قرمزی پرسید: "در روز هم می بیند؟"

موش صحرایی و سگ پودل یك صدا گفتند: "بله!"  و بقیهٌ مخلوقات به این سؤال احمقانه که "در روز هم می بیند؟" به آوای بلند خندیدند و سر در پی شغال مو قرمز گذاشتند، او و دوستانش را از آن محوطه بیرون راندند. بعد پیکی  نزد جغد فرستادند و از او دعوت كردند كه راهنما و راهبر آنان باشد.

         هنگامی كه جغد میان جانوران هویدا شد نیمروز بود و خورشید درخشنده می تابید. او آهسته گام بر می داشت و این مطلب به او وقار و صلابتی بخشیده بود ؛ و با چشمان خیره درشتش اطراف و جوانب را می نگریست، و این قضیه حالت بزرگان را به او داده بود. مرغ فریاد كشید: "خداست!" و سایرین این شعار را استقبال کردند و همه  فریاد کشیدند: "خداست!"  و به این ترتیب هر كجا می رفت، همه به تبعیت از او می رفتند و وقتی با شیئی تصادم می كرد دیگران هم به آن تنه می زدند. آخر به میان جاده اصلی اسفالت رسید و از میان آن به راهش ادامه داد، بقیهٌ موجودات همچنان به دنبالش بودند.  در این حیص و بیص عقاب  كه جلودار کاروان بود، مشاهده کرد که ماشین باری بزرگی با سرعت 50 میل در ساعت به طرف آنها پیش می آید و به پرنده منشی خبر داد.  پرنده منشی به جغد گزارش داد و گفت: " خطری در پیش است".  جغد گفت: "اوهوا؟" پرنده منشی به او گفت: " آیا نمی ترسید؟ "  و جغد كه  ماشین باری را نمی توانست ببیند به آرامی گفت: "برو!"

موجودات دوباره فریاد کشیدند: "خداست!"  و هنگامی كه ماشین باری آنها را زیر می گرفت، هنوز می گفتند: "خداست!"

     بعضی حیوانات فقط مجروح شدند اما اکثر آنها من جمله جغد مردند.

      

    نتیجهٌ اخلاقی: بسیاری از مردم را تا مدت های مدید می توان خر كرد.

​​​​​​ 

    


کلیک نمایید وبلاگ رمان مجازی رایگان شهروزبراری صیقلانی وبلاگ رمان بهاره رمان نویس عاشقانه های آمریکایی : نورا رابرتز (Nora Roberts) نویسنده و رمان نویس آمریکایی نورا رابرتز، شاید در شمار نویسندگانی باشد که چندان با او و آثارش آشنایی نداریم، اما در طول دوران کاریش آثار متعددی خلق و میلیون‌ها دلار درآمد کسب کرده است. براساس تخمین‌های صورت گرفته ارزش خالص دارایی او 150 میلیون دلار برآورد می‌شود. رابرتز همچنین تحت عناوینی همچون جی دی راب، جیل مارچ و سارا
کلیک نمایید وبلاگ رمان مجازی رایگان داستان اوّل★ (مختصری از شوکت، مادر شهریار) زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی) _شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد.
خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد. سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن. من جواب بعله رو از خودش می خواستم. این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود .
با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود. دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش. با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟ -:سلام مامان.شما خوبین ؟ -:اره مادر خسته نباشی.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها